حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

زندگینامه امام رضا (ع)

از آدم تا خاتم پس پیمبر گفت با آن بندیانعکاس-حسام الدین شفیعیان ===================== شب تاریک و بیم موجاز آدم تا خاتم بشنو تاریخت .حکایت میعکاس-حسام الدین شفیعیانعکاس-حسام الدین شفیعیان

حضرت امام علی بن موسی الرضا ( علیه آلاف التحیه و الثناء ) در سن 35 سالگی و پس از شهادت پدر ارجمندشان ؛ حضرت امام موسی کاظم (ع) در سال 183 هجری قمری ، عهده دار مسئولیت امامت و رهبری شیعیان گردیدند.

امامت و وصایت حضرت امام رضا (ع) ، بارها توسط رسول اکرم (ص) ، اجداد طاهرین (ع) و پدر بزرگوارشان(ع) اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (ع) ، چندین بار در حضور مردم ، ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش ، معرفی فرموده بودند که به نمونهای اشاره می شود ؛

یکی از یاران امام موسی کاظم (ع) می گوید: " ما شصت نفر بودیم که امام موسی بن جعفر (ع) به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی (ع) در دست او بود. فرمود : آیا میدانید من کیستم ؟ ، گفتم: تو ، آقا و بزرگ ما هستی. فرمود : نام و لقب من را بگوئید. گفتم : شما موسی بن جعفر بن محمد (ع) هستید. فرمود : این که با من است کیست ؟ گفتم : علی بن موسی بن جعفر (ع) . فرمود : پس شهادت دهید او در زندگانی من ، وکیل من است و بعد از مرگ من ، وصی من می باشد.

مدت امامت حضرت امام رضا (ع) ، حدود 20 سال و مقارن با خلافت و زمامدارای 3 تن از خلفای عباسی ( 10 سال اول ؛ همزمان با هارون الرشید ، 5 سال بعد از آن ؛ مقارن با خلافت امین و 5 سال آخر مصادف با خلافت مأمون ) بود.

کوشش های فراوانی از سوی دشمنان و بدخواهان اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در تحریک هارون ، برای به شهادت رساندن امام رضا (ع) انجام می شد تا آنجا که در نهایت ، هارون تصمیم بر قتل امام (ع) گرفت ، اما فرصت عملی کردن نقشه شوم و پلید خود را پیدا نکرد.

بعد از وفات هارون الرشید و خلافت فرزندش ؛ امین ، ضعف و تزلزل حکومت ( به دلیل مرگ هارون ) و غرق بودن امین در فساد و تباهی ، او ( امین ) و دستگاه حکومت را از توجه به سوی امام رضا (ع) و پیگیری امورات ایشان باز نگه داشت. بنابراین ، می توان این دوره از زندگی امام رضا (ع) را دوران آرامش نسبی حیات آن حضرت (ع) نامید.

اما سرانجام مأمون عباسی ، با شکست و قتل برادرش ؛ امین ( در سال 193 هجری ) به خلافت رسید و با سرکوب شورشیان ، فرمان خود را در اطراف و اکناف مملکت اسلامی جاری کرد. مأمون ، در مرو اقامت گزید و حکومت ایالت عراق را به یکی از عمال خویش واگذار نمود. مأمون ، فضل بن سهل را که مردی بسیار سیاستمدار بود ، وزیر و مشاور خویش قرار داد. علویانی که پس از قرنی تحمل شکنجه و قتل و غارت ، اکنون با استفاده از فرصت دودستگی در خلافت عباسی، به عناوین مختلف و در خفا و آشکار ، علم مخالفت با مأمون را برافراشته و خواهان براندازی حکومت عباسی بودند ، خطری تهدیدکننده برای حکومت مأمون بودند. ضمن اینکه آنان ( علویان ) در جلب توجه افکار عمومی مسلمین و کسب حمایت آنها به سوی خود ، موفق گردیده بودند ، و هر جا که علویان بر ضد حکومت عباسیان قیام و شورش می کردند، انبوه مردم از هر طبقه ، به دلیل ستم ها ، ناروائی ها و انواع شکنجههای دردناکی که ( بویژه علویان ) از دستگاه حکومت عباسی دیده بودند ، به یاری آنها بر می خواستند.
بنابراین مأمون که در پی رفع تشنجات و بحران ها و ایجاد محیط امن و آرام برای استقرار پایه های قدرت خود بود ، درصدد برطرف کردن موجبات برخورد با علویان بر آمد. لذا با مشورت وزیر خود ( فضل بن سهل ) تصمیم گرفت تا دست به خدعه ای بزند و خلافت را به امام رضا (ع) پیشنهاد دهد و خود ، به نفع آن حضرت (ع) ، از خلافت کناره گیری نماید. مأمون چنین پیش بینی می کرد که پذیرفتن یا نپذیرفتن امام (ره) ـ در هر صورت ـ برای مأمون و خلافت عباسیان، پیروزی خواهد بود. چرا که اگر امام رضا (ع) بپذیرند ؛ ناگزیر و بنابر شرطی که مأمون قرار میداد ، خود مأمون ولایتعهدی آن حضرت (ع) را برعهده می گرفت و همین امر ، مشروعیت خلافت او را پس از امام رضا (ع) نزد تمامی گروهها و فرقه های مسلمانان تضمین می کرد. چه بسا که مأمون ، در مقام ولایتعهدی ، می توانست امام (ع) را از میان بردارد ( بدون این که کسی آگاه شود. ) ، تا حکومت به صورت شرعی و قانونی به او بازگردد. در این صورت ، علویان با خوشنودی به حکومت می نگریستند و شیعیان ، خلافت او را شرعی تلقی نموده و او را به عنوان جانشین امام (ره) می پذیرفتند. از طرف دیگر هم چون مردم ، حکومت را مورد تأیید امام رضا (ع) می دانستند، لذا هر گونه قیامی بر ضد حکومت ، جاذبه و مشروعیت خود را از دست می داد.

مأمون ؛ می اندیشید اگر امام رضا (ع) خلافت را نپذیرد ، ایِشان را به اجبار به عنوان ولیعهد خود معرفی می کند که در این صورت ، باز هم خلافت و حکومت او درمیان مردم و شیعیان توجیه گشته و اعتراضات و شورش هایی که به بهانه غصب خلافت توسط عباسیان و ظلم و ستم های آنان انجام می گرفت ، فاقد دلیل و توجیه خواهد شد و مورد استقبال مردم و دوستداران امام (ع) واقع نمی گردد.
ضمن اینکه ، مأمون می توانست ؛ امام رضا (ع) را نزد خود ساکن و از نزدیک ، مراقب رفتار آن حضرت (ع) و پیروان و شیعیان ایشان باشد و هر حرکتی از سوی امام (ع) و شیعیان را سرکوب نماید. مأمون همچنین گمان می کرد که دیگر شیعیان و پیروان امام رضا (ع) ، ایشان را به خاطر نپذیرفتن خلافت ، در معرض سؤال و انتقاد قرار خواهند داد و بدین ترتیب ، جایگاه امام رضا (ع) در میان دوستدارانشان دچار خدشه می شود.
مأمون برای عملی کردن اهداف ذکر شده ، چند تن از مأموران مخصوص خود را ( در سال 201 هجری قمری و در سن 53 سالگی امام رضا (ع) ) خدمت حضرت امام رضا (ع) در مدینه فرستاد ، تا حضرت (ع) را به اجبار و از راهی که کمتر با شیعیان برخورد داشته باشند، به سوی مرو ( مرکز خلافت مأمون ) روانه کنند ، چرا که احتمال می داد ؛ شیعیان با مشاهده امام رضا (ع) در میان خود ، به شور و هیجان آمده و مانع حرکت ایشان شوند و بخواهند آن حضرت را در میان خود نگه دارند که در این صورت ، مشکلات حکومت چند برابر می شد.

حضرت امام رضا (ع) ، هنگامى که خود را ناچار به سفر یافت، براى اعلام ناخرسندى خود از این سفر ، چندین بار در کنار حرم مطهر پیامبر گرامی اسلام (ص) حضور یافت و به گونه اى به زیارت پرداخت که همگان فهمیدند ؛ این سفر مورد رضایت امام رضا (ع) نیست. پس از آن هم، امام رضا (ع) همه اقوام و نزدیکان خود را فراخواند و در جمع ایشان فرمود : " بر من گریه کنید ، زیرا دیگر به مدینه بازنخواهم گشت. " این امر نشانگر اطلاع امام (ره) از نقشه شوم مأمون بوده است ، حال آنکه راهى جز پذیرفتن تصمیم وى نداشته است ، لذا امام رضا (ع) ، بدون آن که خانواده خویش را به همراه ببرد، با فرستادگان مأمون ، مدینه را ترک و عازم ایران ( مرو و خراسان ) گشت.
مسیر اصلی در آن زمان ، راه کوفه ، جبل ، کرمانشاه و قم بوده که نقاط شیعه نشین و مراکز قدرت شیعیان بودند ، لذا امام (ع) را از مسیر بصره ، اهواز ، بهبهان ، فارس ( شیراز )، ابرقوه، فراشاه، یزد، خوانق رباط پشت بادام، قدمگاه، نیشابور، طوس، سرخس به سوی مرو ( خراسان ) حرکت دادند ( امروزه در بسیاری از این شهرها، آثاری وجود دارد که شیعیان و دوستداران اهل بیت (ع) ، آنها را به یادگار از محل اقامت موقت امام در شهر خود، ساخته اند. ) ، ضمن اینکه مأموران او نیز پیوسته حضرت (ع) را زیر نظر داشته و اعمال ایشان را به مأمون گزارش می دادند.
در طول سفر امام رضا (ع) به مرو ( خراسان ) ، هرکجا آن حضرت (ع) توقف می فرمودند، برکات زیادی شامل حال مردم آن منطقه می شد. از جمله ؛ هنگامی که امام (ع) وارد نیشابور شدند ، در حالی که در محملی از وسط این شهر عبور کردند ، مردم زیادی که خبر ورود آن حضرت (ع) به نیشابور را شنیده بودند، به استقبال ایشان آمدند. در این هنگام ، دو تن از علما و حافظان حدیث نبوی (ص) ، به همراه گروه های بی شماری از طالبان علم و اهل حدیث و درایت، مهار مرکب امام (ع) را گرفته و عرضه داشتند : " ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار ، تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت ، سوگند می دهیم که رخسار فرخنده خویش را به ما نشان دهی و حدیثی از پدران و جد بزرگوارتان ؛ پیامبر خدا (ص) برای ما بیان فرمایی تا یادگاری نزد ما باشد. " ، امام (ع) دستور توقف مرکب را دادند و دیدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک ، مقدس و نورانی امام رضا (ع) روشن گردید. مردم از مشاهده جمال آن حضرت (ع) بسیار شاد شدند ، به طوری که بعضی ، از شدت شوق می گریستند و آنهایی که نزدیک ایشان بودند ، بر مرکب امام (ع) بوسه می زدند. ولوله عظیمی در شهر طنین افکنده بود ، به طوری که بزرگان شهر با صدای بلند از مردم میخواستند که سکوت نمایند تا حدیثی از آن حضرت (ع) بشنوند. تا اینکه پس از مدتی مردم ساکت شدند و حضرت ثامن الحجج (ع) حدیث ذیل ( مشهور به " حدیث سلسلة الذهب " ) را بیان فرمودند : " پدرم ؛ بنده شایسته خدا ؛ موسى بن جعفر، از پدرش ؛ جعفر بن محمد، و او از پدرش محمد بن على ، و او از پدرش على بن الحسین، و او از پدرش حسین بن على ، و او از پدرش على بن ابى طالب، نقل کرده که از پیامبر(ص) شنیده است، و پیامبر از جبرئیل دریافت کرده که خداوند فرموده است : کلمه « لا اله الا الله » دژ و حصار استوار من است ، هر کس که وارد آن دژ و حصار شود ، از عذاب من ایمن خوهد بود. " گوش ها این حدیث گهربار را شنیدند و قلم ها نوشتند ، در میان مردم همهمه افتاد و ده ها هزار مرد و زنى که این سخن را شنیدند ، آن را براى یکدیگر بازگو می کردند ... ، کاروان امام رضا (ع) به راه افتاد، اما حضرت (ع) ندا در داده ، کاروان را از رفتن باز داشتند و فرمودند : " اما این شروطی دارد و من خود ، از جمله آن شروط هستم. "

بهرحال ، چون حضرت امام رضا (ع) وارد مرو شدند ، مأمون از ایشان ، استقبال شایانی کرد و در مجلسی که همه ارکان دولت حضور داشتند ، گفت : " همه بدانند من در آل عباس و آل علی ( علیه السلام ) ، هیچ کس را بهتر و صاحب حقتر به امر خلافت ، از علی بن موسی الرضا ( علیه السلام ) ندیدم. " ، پس از آن به حضرت (ع) رو کرد و گفت: " تصمیم گرفتهام که خود را از خلافت خلع کنم و آن را به شما واگذار نمایم. " ، امام رضا (ع) فرمودند: " اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده ، جایز نیست که به دیگری ببخشی و اگر خلافت از آن تو نیست ، تو چه اختیاری داری که به دیگری تفویض نمایی؟ " ، مأمون بر خواسته خود پافشاری کرد و بر امام رضا (ع) اصرار ورزید ، اما امام رضا (ع) فرمودند : " هرگز قبول نخواهم کرد. " ، وقتی مأمون مأیوس شد ، گفت: " پس ولایتعهدی را قبول کن تا بعد از من ، شما خلیفه و جانشین من باشید. " ، این اصرار مأمون و انکار امام رضا (ع) تا دو ماه طول کشید و حضرت (ع) قبول نمیفرمودند و می گفتند : " از پدرانم شنیدم ؛ من قبل از تو از دنیا خواهم رفت و مرا با زهر شهید خواهند کرد و بر من ملائک زمین و آسمان خواهند گریست و در وادی غربت ، در کنار هارون الرشید ، دفن خواهم شد. " ، اما مأمون بر این امر پافشاری نمود ، تا آنجا که مخفیانه و در مجلس خصوصی ، حضرت امام رضا (ع) را تهدید به مرگ کرد. لذا حضرت فرمودند : " اینک که مجبورم ، قبول می کنم ، به شرط آنکه ؛ کسی را نصب یا عزل نکنم و رسمی را تغییر ندهم و سنتی را نشکنم و از دور بر بساط خلافت نظر داشته باشم. " ، مأمون با این شرط راضی شد. پس از آن ، حضرت ثامن الحجج (ع) ، دست مبارک خود را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: " خداوندا ! تو میدانی که مرا به اکراه وادار نمودند و به اجبار ، این امر را اختیار کردم ، پس مرا مؤاخذه نکن ، همان گونه که دو پیغمبر خود ؛ یوسف و دانیال را هنگام قبول ولایت پادشاهان زمان خود ، مؤاخذه نکردی. خداوندا ! عهدی نیست ، جز عهد تو و ولایتی نیست ، مگر از جانب تو، پس به من توفیق ده که دین تو را برپا دارم و سنت پیامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا که تو نیکو مولا و نیکو یاوری هستی. "
حضرت امام رضا (ع) تا قبل از هجرت به مرو ، در مدینه ( زادگاهشان ) ساکن بودند و در آنجا ، در جوار مدفن پاک رسول خدا (ص) و اجداد طاهرینشان (ع) به هدایت مردم و تبیین معارف دینی و سیره نبوی می پرداختند. مردم مدینه نیز ، امام رضا (ع) را بسیار دوست می داشتند و به ایشان ، همچون پدری مهربان می نگریستند.
امام رضا (ع) در گفتگویی که با مامون درباره ولایت عهدی داشتند، می فرمایند: " همانا ولایتعهدی ، هیچ امتیازی را بر من نیفزود. هنگامی که من در مدینه بودم ، فرمان من در شرق و غرب نافذ بود و اگر از کوچه های شهر مدینه عبور می کردم ، عزیرتر از من کسی نبود. مردم پیوسته حاجاتشان را نزد من می آوردند و کسی نبود که بتوانم نیاز او ر ا برآورده سازم ، مگر اینکه این کار را انجام می دادم و مردم به چشم عزیز و بزرگ خویش، به من مى نگریستند. "
مأمون که پیوسته ، شور و اشتیاق مردم نسبت به امام رضا (ع) و اعتبار بی همتای آن حضرت (ع) را در میان ایشان میدید ، با برنامه ها و دسیسه های مختلف ، در پی خدشه دار ساختن قداست و اعتبار امام (ع) بود که تشکیل جلسات بحث و مناظره بین امام رضا (ع) و دانشمندان علوم مختلف از سراسر دنیا ، از جمله کارهای مأمون برای رسیدن به این هدف بود تا شاید بتوانند امام رضا (ع) را از نظر علمی ، شکست داده و وجهه علمی آن حضرت (ع) را زیر سؤال ببرند.
خصوصیات اخلاقی و زهد و تقوای حضرت امام رضا (ع) ، حتی دشمنان خویش را نیز شیفته و مجذوب خود کرده بود. با مردم در نهایت ادب تواضع و مهربانی رفتار می کرد و هیچ گاه خود را از مردم جدا نمی نمود. یکی از یاران آن حضرت (ع) می گوید: " هیچ گاه ندیدم که امام رضا ( علیه السلام ) در سخن بر کسی جفا ورزد و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند. هرگز نیازمندی را که می توانست نیازش را برآورده سازد ، رد نمی کرد. در حضور دیگری پایش را دراز نمی فرمود. هرگز ندیدم به کسی از خدمتکارانش بدگوئی کند. خنده او قهقه نبود ، بلکه تبسم می فرمود. چون سفره غذا به میان می آمد ، همه افراد خانه ، حتی دربان و مهتر را نیز بر سر سفره خویش می نشاند و آنان ، همراه با امام (ع) غذا می خوردند. شبها کم می خوابید و بسیاری از شبها را به عبادت می گذراند. بسیار روزه می گرفت و روزه سه روز در ماه را ترک نمی کرد. کار خیر و انفاق پنهان بسیار داشت. بیشتر در شبهای تاریک ، مخفیانه به فقرا کمک می کرد. "
یاسر ؛ خادم حضرت رضا (ع) می گوید: " امام رضا ( علیه السلام ) به ما فرموده بودند : " اگر بالای سرتان ایستادم ( و شما را برای کاری طلبیدم ) و شما مشغول غذا خوردن بودید ، برنخیزید تا غذایتان تمام شود ، به همین جهت بسیار اتفاق می افتاد که امام (ع) ما را صدا می کرد و در پاسخ او می گفتند ؛ به غذا خوردن مشغولند. و آن گرامی (ع) می فرمودند : بگذارید غذایشان تمام شود. "
سرانجام ؛ مأمون عباسی ، حضرت امام علی بن موسی الرضا (ع) را در سن 55 سالگی بوسیله انگور یا انار مسموم و زهرآلودی به شهادت رساند. در نحوه به شهادت رسیدن امام رضا (ع) نقل شده است که ؛ مأمون به یکی از خدمتکاران خود دستور داده بود تا ناخن های دستش را بلند نگه دارد ، سپس به او دستور داد تا دست خود را به زهر مخصوصی آلوده کند و در بین ناخن هایش زهر قرار دهد ، آنگاه انگور ( یا اناری ) را با دستان زهرآلودش دانه کند ، او نیز دستور مأمون را اجابت کرد. مأمون ، انگور ( یا انار ) زهرآلوده را خدمت حضرت امام رضا (ع) گذارد و اصرار کرد که امام (ع) از آن انگور ( یا انار ) تناول کنند. اما امام رضا (ع) از خوردن ، امتناع فرمودند و مأمون اصرار کرد ، تا جایی که آن حضرت (ع) را تهدید به مرگ نمود و حضرت (ع) به اجبار ، قدری از آن انگور ( یا انار ) مسموم را تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت ، زهر اثر کرد و حال امام رضا (ع) دگرگون گردید و صبح روز بعد ، در سحرگاه روز جمعه، آخر ماه صفر ( 29 یا 30 صفر ) سال 203 هجری قمری در شهر توس به شهادت رسیدند.
امام هشتم شیعیان (ع) ، پیش تر، شهادت خود به دست مأمون را به دو تن از اصحاب نزدیک خویش را گوشزد فرموده بودند که ؛ " اینک هنگام بازگشت من به سوى خدا ، فرا رسیده و زمان آن است که به جدم رسول خدا (ص) و پدرانم (ع) بپیوندم. تومار زندگى ام به انجام رسیده است. این حاکم خودکامه ( مأمون ) تصمیم گرفته است که مرا با انگور و انار مسموم به قتل برساند. "

به قدرت و اراده الهی ، حضرت امام جواد (ع) ؛ فرزند عزیز و امام بعد از آن حضرت (ع) ، به دور از چشم دشمنان ، از مدینه به خراسان آمده ، بدن مطهر پدر بزرگوارشان ، حضرت امام رضا (ع) را غسل داده ، کفن کرده و بر آن نماز گذاردند و پیکر پاک آن حضرت (ع) با مشایعت بسیاری از شیعیان و دوستداران اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در باغ حمید بن قحطبه در سناباد ( که بعدها به مشهد الرضا ؛ محل شهادت امام رضا (ع) و مشهد مقدس کنونی نام گرفت. ) دفن گردید.

با شهادت امام رضا (ع) ، شورش بزرگی در خراسان برپا شد، مأمون در حالی که می گریست و بر سر می زد، می خواست خود را عزادار نشان دهد ولی گروه زیادی می دانستند که خود مأمون، قاتل امام هشتم (ع) است. موجی از نفرت و فریاد علیه مأمون به راه افتاد ، بطوری که مأمون، یک روز و یک شب نگذاشت ، جنازه مطهر امام رضا (ع) را بیرون ببرند ، چون می ترسید دامنه آشوب گسترش بیشتری یافته و مردم خشمگین ، حکومتش را زیرو رو نمایند، لذا افرادی را به میان مردم فرستاد که شهادت امام (ع) را طبیعی معرفی کنند و بگویند که مأمون دخالتی در این کار نداشته است. اما هر چه کرد نتوانست خود را تبرئه کند و بی گناه جلوه دهد ، سرانجام روز بروز در دیده های مردم منفورتر و بی ارزشتر شد ، تا آن که با وضع بسیار بدی از دنیا رفت.
امام رضا (ع) در لحظات آخر عمر شریفشان ، به اباصلت فرمودند : « فرش های خانه را جمع کن و کسی را به داخل خانه را مده که وقت جان دادن من است و می خواهم ؛ مانند جدم حسین (ع) ، روی خاک، جان دهم. »
اباصلت هروی می گوید: من در خدمت حضرت رضا ( علیه السلام ) بودم. به من فرمود: " ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور. " من رفتم و خاک ها را آوردم. امام (ع) خاکها را بویید و فرمود: « میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکنند. » و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود. بعد وقتی خاک پیش روی هارون ، یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود: « این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می کنم. آن را بخوان. قبر پر از آب می شود. در آن آب ، ماهی های کوچکی ظاهر می شوند. این نان را که به تو می دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و تمام آن ماهی های کوچک را می بلعد و بعد غایب می شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو میآموزم بخوان. همه آبها فرو می روند. همه این کارها را در حضور مأمون انجام بده. » سپس فرمود: « ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است. »
فردا صبح، امام (ع) در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی، مأمون غلامش را فرستاد که امام رضا (ع) را نزد او ببرد. امام (ع) به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود. با دیدن امام (ع)، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام (ع) تعارف کرد و گفت: « من از این انگور ، بهتر ندیده ام. » ، امام (ع) فرمودند : « چه بسا ، انگورهای بهشتی بهتر باشد. » ، مأمون گفت: « از این انگور میل کنید. » امام (ع) فرمودند: « مرا معذور بدار. » ، مأمون گفت: « هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه ، حتماً بخورید. » ، سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام (ع) داد. امام (ع) ، سه دانه خوردند و بقیه اش را زمین گذاشتند و فوراً برخاستند. مأمون پرسید: « کجا می روید؟ » ، فرمودند: « همان جا که مرا فرستادی. » ، سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود: « در را ببند. » سپس در بستر افتاد. من در وسط خانه ، محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم ، جوانی بسیار زیبا ، پیش رویم ایستاده که شبیه ترین افراد به حضرت رضا (علیه السلام) است. جلو رفتم و عرض کردم: « از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود. » ، فرمودند : « آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.» ، پرسیدم: « شما کیستید؟» ، فرمودند : « من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت ! من محمد بن علی الجواد هستم.» ، سپس به طرف پدر گرامیشان رفتند و فرمودند :« تو هم داخل شو! » ، تا چشم مبارک حضرت رضا (علیه السلام) به فرزندشان افتاد، او را در آغوش کشیدند و پیشانی شان را بوسیدند. حضرت جواد ( علیه السلام ) خود را روی بدن امام رضا (ع) انداخت و او را بوسید. سپس آهسته شروع کردند به گفتگو که من چیزی نشنیدم. اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا (علیه السلام) به عالم قدس پر کشید.
امام جواد (علیه السلام) فرمود: « ای اباصلت! برو و از داخل آن تخت ، لوازم غسل و آب را بیاور.» ، گفتم: « آنجا چنین وسایلی نیست.» ، فرمود:« هر چه می گویم، انجام بده! » ، من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام (ع) کمک کنم. حضرت جواد (ع) فرمودند: « ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می کند، غیر از توست. » سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود: « داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور. » ، من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم. حضرت جواد (ع) پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود: « تابوت را بیاور.» ، عرض کردم:« از نجاری؟» ، فرمود: « در خزانه ، تابوت هست.» ، داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است. آن را آوردم. امام جواد (ع)، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.

هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان ، دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم: « یابن رسول الله ! الان مأمون می آید و می گوید ؛ بدن مبارک حضرت رضا (ع) چه شد؟» ، فرمود: « آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی برمی گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصیاش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصیّ اش در غرب عالم بمیرد. » ، در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست. سپس حضرت جواد (ع) ، بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود: « ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن. » ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده ، داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهر حضرت رضا ( علیه السلام ) نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد. تمام آنچه را که امام رضا (ع) به من فرموده بود، به وقوع پیوست. مأمون می گفت: « ما همیشه از حضرت رضا (ع) در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان میدهد. » ، وزیر مأمون به او گفت:« فهمیدید ؛ حضرت رضا (ع) به شما چه نشان داد؟ » ، مأمون گفت: « نه.» ، گفت: « او با نشان دادن این ماهیهای کوچک و آن ماهی بزرگ ، می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد. » ، مأمون گفت:« راست گفتی.» ، بعد مأمون به من گفت: « آن چه دعایی بود که خواندی؟ » ، گفتم: « به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم. » واقعاً هم فراموش کرده بودم. ولی مأمون مرا حبس کرد و تا یک سال در زندان بودم. دیگر دلم به تنگ آمده بود. یک شب تا صبح دعا کردم و خدا را به حق محمد و آل محمد (ص) خواندم که ناگاه حضرت جواد ( علیه السلام ) داخل زندان شد و فرمود: « ای اباصلت، دلتنگ شده ای؟» ، گفتم: « به خدا قسم، آری. » ، فرمود: « بلند شو! » ، زنجیر را باز کرد و مرا از زندان خارج فرمود. محافظین مرا میدیدند ولی نمیتوانستند چیزی بگویند. فرمود:« برو در امان خدا که دیگر دست مأمون به تو نخواهد رسید. » ، و تا کنون من دیگر مأمون را ندیده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد